سلام
چند روز پیش که برای انجام کار بانکی، به یکی از شعب بانک شهر رفته بودم،
کارمندان بانک در کمال نشاط! با هر مشتری، حسابی گفت و شنود میکردند و تلاش میکردند اسباب رضایت خاطر وی را فراهم آورند!
البته با وجود اینکه بصورت سیستمی، نوبت را میخواندند، اما کسانی بودند که در بین شماره ها، به بهانه های مختلف، سرشون رو از سوراخ جلوی پیشخوان میبردند داخل و دماق به دماق با کارمندان بانک، پچ پچ میکردند
خلاصه کلی وقت ما را تلف میکردند.
مدتی بود با وجود چنین وضعی، منتظر خوانده شدن شماره نوبتم بودم و حسابی کلافه شده بودم،
(هر لحظه احتمال میدادم، کنترلم رو از دست بدم و رئیس بانک رو بخاطر شل کارکردن کارکنانش، مورد توجه و التفاط قرار بدم!)
خودم را دلداری میدادم و سعی میکردم، با خودم گفتگوی درونی آرامش بخش انجام بدم، تا ناچار نشم، تمام دیه رئیس بانک رو پرداخت کنم!!!
تو دلم، به خودم میگفتم: بابا بیخیال!!!! خودشو ناراحت نکن! همه جای ممکلت همین طوریه!! همه بی مسئولیت هستند، این یکی هم روش! اینهمه ناکارآمدی و اهمال کاری و … در همه دستگاهها که برخیشون خیلی مهمتر از بانکها هستند وجود داره، اونوقت تو میخوای بانکها رو درست کنی؟
متوجه شدم، این گفتگوی درونی داره وضع رو بدتر میکنه و ممکنه کار به جاهای وخیم تر بکشه!!!
بهمین خاطربهش گفتم: ولم میکنی یا میخوای از خودت شروع کنم؟ تا اینو گفتم دست از سرم برداشت، چون حداقل این یکی خوب میدونه وقتی عصبانی بشم، چی میشه!
خلاصه دنبال یه چیزی میگشتم که سرم رو با اون گرم کنم، که ییهویی، قفسه ای که روبروی قسمت انتظار مشتریان نصب شده بود، توجهم را جلب کرد،
چند قدمی جلوتر رفتم تا چشمام که خون جلوش رو گرفته بود بتونه تصویر رو واضح تر ببینه!!!!
با این صحنه ای که میبینید روبرو شدم:
چه جالب!
برای زمان انتظار طولانی مشتریان، قفسه ای از کتابهای انگیزشی از آنتونی رابینز و دیگر نویسندگان کتابهای موفقیت آماده کرده بودند و البته یک کتاب هم در خصوص وکیل مدافع خود باشید!!!! بود که توی تصویر کاملا معلومه، قبلا یکی مطالعه اش کرده،
این نشون میده اون طرف هم مثل من در فکر امحاء (محو نمودن) مسئولین بانک بوده و خودش رو در دادگاه، مقابل قاضی با اتهام قتل عمد تصور کرده بوده!
بگذریم!
خلاصه حواسم پرت کتابها شد و بخشی از فشارعصبی و هیجانات روحی ام فروکش کرد، یعنی خون از جلوی چشام کنار رفت و دیدم واقعا همه جا قرمز نیست!
از این کار مسئولین بانک شهر بخاطر اینکه من رو از اتهام قتل عمد نجات داده بودند، خوشحال شدم و گفتم اشکالی نداره، اگر مدتی معطل شدم، به حبس ابد یا اعدام نشدن، می ارزید.
نگاهی به کتابها انداختم و دیدم خیلی هاشون به روز و کاربردی هستند مثل کتاب اثر مرکب، اثر دارن هاردی
جالب اینکه متوجه شدم، شماره من 181 بود ولی یه خانمی با شماره 200 داشت کارش رو انجام میداد در حالیکه هنوز شماره 180 که قبل از من بود خوانده نشده بود!!!
رفتم کارمند بانک را با کلامی آرام و نگاهی توام با احترام و رفتاری مملو از وقار، ترغیب و تشویق به چک کردن شماره مشتریان و رعایت عدالت در سرویس دهی و خدمت نمودم. (میدونم که باور نمیکنید، خودم هم باورم نمیشد!! اما دقیقا همینطوری عمل کردم، شاید تاثیر نگاه کردن به کتابهای انگیزشی بود!!!)
پیش خودم گفتم اگر نگاه کردن به این کتابها اینهمه تاثیر داره، اگر بخونیمشون چی میشه؟!!!
بعد از همه این داستانها، نوبتم شد و کارمند بانک گفت: کارت ملی لطفا…!
وای خدای من، تازه متوجه شدم، کارت ملی ام رو توی ماشینم که کلی پایین تر پارک کرده بودم، جا گذاشته ام!!!!!
کارمند با ادب و خوشرفتار بانک، با صدایی توام با احترام و لبخند! گفت: ببخشید بدون ارائه کارت ملی، امکان انجام درخواست شما وجود ندارد. (و باز هم لبخند)
سپس شماره بعدی را اعلام کرد، (بدون معطلی!)، چون میخواست وقت کسی بی دلیل از بین نرود!
میخواستم کتابها را گاز بزنم، اما ترجیح دادم خیلی آرام و توام با لبخند، از جلوی او بلند شوم و بروم بیرون.
انگار امروز قرار نبود کار بانکی من انجام بشه.
اما تصمیم گرفتم، بخش باارزش تجربه آنروزم را ببینم و بخاطر بسپارم، اقدام جالب بانک شهر در تهیه کتاب های آموزنده، برای استفاده مشتریان در هنگام انتظار.
من هم تصمیم گرفتم اگر روزی رئیس بانک شوم، بعد از نظارت بر عملکرد صحیح کارمندانم، حتما کتابخانه ای هم در شعبه افتتاح کنم.
شاید متکا و پتویی هم گذاشتم!!!